تقی فرهنگ نیا

رمضان و خدای سمیع و بصیر

آخر، تا خدا بود، بینا بود و سمیع و بصیر.

آخر چگونه گویی در رمضان می‌بیند، معصیت مکن، در شعبان می‌بیند، پرهیز کن.

چون شوال شد، مشغول شدی به فسق و فساد. به زبان حال می‌گویی، رفت.

خدا دیگر نبیند و نخواهد دانستن. تا رمضانِ دیگر، بیار آن ملاهی و خمر را تا می خوریم.

شما را چه؟

گفتند جُحی را که : ” این سو بنگر که خوانچه ها می برند.”

جُحی گفت: ” ماراچه ؟ ”

گفتند: ” به خانه ی تو می برند. ”

گفت: ” شما را چه ؟ “

تغییر ساعت

تغییر ساعت! امسال اما، ساعت ها را جلو نکشیدند! چون به خیالشان تغییری در مصرف انرژی رخ نمی دهد. به خیالم یادشان نیست که هر ساله از نیمه ی خرداد به بعد، به کارخانجات فشار میارن که برق کمتر مصرف کنند. یا یادشان نیست که برنامه هفتگی خاموشی برای مناطق شهری اعلام می کردند! باشد تا جبر زمانه مجدد یادشان بیاورد و مطابق معمول مردم عادی بیشترین فشار را تحمل کنند از این بابت.

یکیش، اینکه بجای تغییر ساعت کشور، الان هر سازمان و اداره ساعت کاری خودش را خواهد داشت!!! مثلا بانک ها شاید زودتر بیان سر کار و  به طبع زودتر تعطیل کنند. تصور کن، کارکنان بانک مثلا یک ساعت بنشینند با یکدیگر حرف بزنند تا زندگی مردم در شهر آغاز شود و بعدش بیان کار بانکی را انجام دهند!!! اینجوری یه پیک ساعت کاری در بانک داریم… آقا بی خیال. به من چه.

اخطار رمز استفاده شده صحیح نیست

مشکل من اما یه چیز دیگه است بابت تغییر ساعت! اینکه گوشی که اینجانب استفاده می کنم (هوآوری پی اسمارت)، اتوماتیک ساعت را جلو کشیده! هیچ جوره هم راضی نمیشه که بزرگان اهل خرد امسال ساعت را تغییر ندادند. مجبور شدم که ساعت را دستی تنظیم کنم! با این کار یه مشکل برام ایجاد شد که سه روز به دنبال حل اون بودم!

مشکل عدم تطابق اپلیکیشن های بانکی (اینجا بانک تجارت) با تنظیم دستی ساعت گوشی!!! چون رمز ساز بانک تجارت و همراه بانک تجارت در زمان استفاده، همش اخطار رمز استفاده شده صحیح نیست را اعلام می کرد.

از قدیم گفتن سپلشک آید و زن زاید و مهمان به درآید. حالا همراه بانک کار نمی کنه، کارت بانکی خالیست. خرید خونه پول لازم داره، اینترنت ندارم… هی با اینترنت این شرکت و اون شرکت و وای فای این خونه و خونه بابا تلاش می کنم که وارد همراه بانک بشم و پول بریزم به حساب کارت کوفتی خرجی خونه!، اما رمز ساز رمز را اشتباه اعلام میکنه!!! خدا چه کنم؟ تا بانک امروز باز شد و اعتراض که از نو رمز ساز را فعال کنم و رمز بده بیاد و اینا… که یهو کاشف به عمل اومد که دست به گوشی و تنظیمات اون نبایست زد…

بچای نرم افزاری میگن وقتی یه سیستم داره کار می کنه، دست بهش نباید زد

برای استفاده از همراه بانک (حداقل تجارت که اینجوره!) نبایستی ساعت گوشی را دستی تنظیم کرد. وگرنه عین خر در گل می مانید. بنابراین تصمیم گرفتم وقتی نگاه به صفحه گوشی می کنم و ساعت را می بینم، ذهنی یک ساعت از آن کم کنم که ذهنم را با ساعت کشوری بزرگان اهل خرد تنظیم کنم.

پ.ن: یه جوکی بود قدیما درباره شیر و روباه، که هدهد حکم می کند و روباه مجبور به حسابداری می شود… شده حکایت حسابداری ما برای این عدم تغییر ساعت.

این نیز بگذرد.

زنی آمد، پا به ماه

نشسته ام در دفتر مرکز رشد علوم انسانی و هنر، آخرین روز کاری سال ۱۴۰۱، دارم یه متن قرارداد صلح نامه را تنظیم می کنم. گوشه ی چشمم زنی را دید، پا به ماه، که در راهرو قدم میزد. چند لحظه بعد همان زن آمد داخل دفتر.

  • آقا سلام، اینجا وابسته به آموزش و پرورش اَ

یه شکلات به رسم همیشگی بهش دادم و گفتم سلام نه!

  • مادرشوهر من مدیر مدرسه بوده، بازنشست شده، یه مدتی هست که دوست داره مدیر هنرستان باشه و همه ی فکر و ذکرش هنرستان است و افسوس گذشته! و چرا بهش لوح تقدیر ندادند؟!
  • خب! آموزش و پرورش انتهای کوچه هست.
  • می دونم، اما مادرشوهرم ۷۶ سالشه! یه خواهشی دارم. الان همراهم است توی ماشین نشسته. دو تا زیرشلواری دوخته، میارمش اینجا زیرشلواری ها را بگیرید ازش و تعریف کنید از هنرمندی و خیاطی اون. و بهش وعده بدین که بعد تعطیلات نوروز بهش لوح میدین.
  • والا من روان شناس نیستم. اینجا هم آموزش و پرورش نیست.
  • میدونیم که افسردگی داره، اگه لطف کنید و اینایی که گفتم را بهش بگید، دیگه آروم و قرار میشه…

گفتم باشه، خدا به خیر کنه. چند دقیقه بعد یه مادربزرگ شیک اومد داخل دفتر. به فاصله ی کمی عروسش پشت سرش ایستاد. مادربزرگ از هنر خیاطی گفت و اینکه با تجربه ای که داره می تونه هنرستانی را مدیریت کنه. عروس با ایما و اشاره مرا راهنمایی می کرد که چه بگویم…

زیرشلواری ها را باز کردم و دیدم و پسندیدم و با صدای بلند ازش تعریف کردم که گوش های سنگین مادربزرگ بشنود. عروسش یواشکی گفت زیرشلواری ها را نگه دارید و آدرس و تاریخ ارسال لوح را بنویسید و بدهید دستش.

زیرشلواری ها را گرفتم پیرزن خوشحال، عروس دعاگو که روزش را ساختین. من اما قول ۱۵ فروردین را برای ارسال لوح دادم. عروس موقع رفتن آهسته گفت بر می گردم و زیرشلواری ها را پس می گیرم.

این بود انشای من در آخرین روز کاری مرکز رشد علوم انسانی و هنر، خدا آخر و عاقبت ما را به خیر گرداند. میگن افسردگی بیماری قرن ماست.

سال نو مبارک

ایمان و توکل

در اسرار التوحید که شرح احوال ابوسعید ابوالخیر است در مبحث ایمان و توکل آمده است.

***

پرسیدند: ایمان و توکل چیست؟

او گفت: آنکه از پیشِ خود خوری و لقمه را خرد خایی با آرامِ دل و بدانی که آنچه تُراست از تو فوت نشود.

خبر از دلش نداری

میگن هیچ کس از دل دیگری خبری ندارد

***

در کتاب منطق الطیر عطار نیشابوری این دو بیت آورده شده است:

تو فروغ شمع می‌بینی خوشی
می‌نبینی در سرِ او آتشی

آن‌که از بیرون کند در آن نگاه
کی بَرَد هرگز درونِ سینه راه

حسابگری انسان

حکایت از فیه مافیه مولوی در باب حسابگری انسان ها

***

گفت: یکی خری گم کرده بود.

سه روز روزه داشت به نیت آنک خر خود را بیابد بعد سه روز خر را مرده یافت،

رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و

گفت که اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم، از من صرفه خواهی بردن.

انا الحق منصور حلاج

در فیه مافیه مولوی: انا الحق و منصور حلاج و نهایت تواضع
***
چنانک منصور را چون دوستی حق به نهایت رسید دشمن خود شد و خود را نیست گردانید

گفت اَنَا الحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس

و این غایت تواضع است و نهایت بندگی است یعنی اوست و بس

دعوی و تکبر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده

پس هستیِ خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید

و این نیز که می‌گویی هُوَالحَقُّ هم دوی است زیرا که تا اَنَا نباشد هُوَ ممکن نشود

پس حق گفت اَنَا الحَقُّ چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بود.

مقصودت از این سخن چیه؟

حکایت از کتاب فیه مافیه مولوی

… سخن را چون بسیار آرایش می‌کنند مقصود فراموش می‌شود.

حکایت: بقالی زنی را دوست می‌داشت با کنیزک خاتون پیغام‌ها کرد که چنینم و چنانم و عاشقم و می‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها می‌رود و دی چنان بودم و دوش بر من چنین گذشت قصه‌های دراز فرو خواند.

کنیزک به خدمت خاتون آمد گفت: بقال سلام می‌رساند و می‌گوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.

[خاتون] گفت: به این سردی؟!

گفت: او دراز گفت، اما مقصود این بود اصل مقصود است باقی دردسر است.

 

هر اتفاقی دلیلی دارد

معرفی کتاب «هر اتفاقی دلیلی دارد» نوشته کیت باولر، انتشارات میلکان، ۱۶۰ صفحه

بریده ۱:
مهربانی را فقط با قاشق چایخوری می‌توان تقسیم کرد.

بریده ۲:
منتظر نباشین توی آینده‌ی نزدیک از آسمون کیک بیاد! همین الان به صَرف بستنی و آلبالو اون را میل کنین!

***

پ.ن: داستان مواجهه با سرطان، روان و الهام بخش. پیوست هاش را بیشتر دوست داشتم، خلاصه ای در مورد انتظارات یک بیمار سرطانی و روش تعامل با او. شاید باید ده بیست سال، زودتر می‌خواندم.